آذین کوچولوی ما

بیست و ششمین روز - 27 اردیبهشت

آذینی امروز یکی از بهترین روزهای زندگیمه خانومی بابایی ساعت 17:39 زنگ زد و گفت که یک ساعتی میشه که از پادگان اومدن بیرون و الان توی اردبیله وای خانومی بابایی فردا پیشمه، میتونم یه دل سیر نگاش کنم، بوش کنم، قربونش برم، واسش کلی خوراکی بخرم و همشو خودم بخورم ...
27 ارديبهشت 1391

بیست و پنجمین روز - 26 اردیبهشت

پرسیدم... چطور بهتر زندگی کنم ؟ با كمی مكث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز ... شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن زندگی شگفت انگیز است در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی پرسیدم آخر ... و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود، ادامه داد : مهم این نیست که قشنگ باشی ... قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر ... كوچك باش و عاشق ... كه عشق خود میداند آئین بزرگ كردنت را ... بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی ... موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ...   ...
27 ارديبهشت 1391

بیست و چهارمین روز - 25 اردیبهشت

بابایی دیشب موقع اذان صبح زنگ زد آذینی، هر دومون خیلی خوشحالیم خانومی من که تموم شب خواب بابایی رو دیدیم، خواب دیدم عروسیمون بود مامانی تموم روزم نازش دادمو صداش کردم وای خدای من خیلی دوست دارم خدا جون توی دنیا هیچ چیز با ارزشتر از الیاسی وجود نداره آخ جووونمی الیاسم خدایا شکرت خدایا ! مواظبم عشق من باش ...
25 ارديبهشت 1391